شعر عاشقانه

سلام به همگی 

الان دو هفته از عید گذشته و غم بزرگی تو دلم لونه کرده

عشقم میگه بیا دوست باشیم ازدواج نکنیم نمیخام بدبختشم باهات..میگه با تو خوشبخت نمیشم من همچی باهم میخام...

من پسر ایرونی یه جوان 24 ساله هستم که عاشق دختری شدم که الان وبلاگ دیگه ای داره با اسم asopasi.persianblog.ir که حتمی اکثر شماها بهش سر زدین

اوایل این وبلاگ باهم شروع کردیم بخاطر اون درستش کردم و یادش دادم چیکار کنه چون مهارتی دراینترنت کامپیوتر نداشت و خوشش اومد از من که بلدم.بگذریم

بعد این همه عشقبازی (حرف زدن ها نه کارای خاک برسری) وشعرهایی که همه رو بداهه براش خوندم حالا بهم گفت منو نمیخاد چون پول ندارم چون خانوادمون بهم نمیخورن چون من آدم مناسبی نیستم

من اینقدر دوسش دارم که قلبم از اون روز تیر میکشه دارم دق میکنم

ولی اون راحت توی وبلاگش از عشق محبت خنده شادی میگه ولی بادل من اینکار کرده.

من میخام بدونم تورو خدا شما ها که میان نظرمیدین اگه پسری اینقدر شمارو دوست داشته باشه بخاطرت شهر زندگیش آیندش ول کن و همیشه دوست داشته باشه اینکارو میکنی

اون چندبار گفت ولم کن برو من موندم..پای حرفم از اول گفتم اون و پاش هستم

خواهش بگید من چه کنم.

نظرات شما عزیزان:

نام :

آدرس ایمیل:

وب سایت/بلاگ :

متن پیام:

نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: