
و کمی زندگی 14
و این است سبک جدید زندگی ایده آل من :
شب ها دیازپام و صبح ها لورازپام و حجم سنگین معده ی مرا چیزی جز مرفین میسر نیست ...
آری این منم پسری از نسل درد ....
از نسل شیون های بی دریغ یک زن حامله در جاده ای تاریک ...
از نسل چادرهای به گل نشسته در سنگینی وزن حمل ...
از نسل خواب های پر از واهمه ی دردِ زا ...
از نسل گریه های پر واهمه ی مادری بر عزای نطفه ای در بطن ، از سر اجبار ...
از نسل فریاد های بی صدای درونی پر از سورئالیسمی باطل و نهیلیسمی غالب !!!
... و این چنین زار گریه های به خون نشسته ی مرا چیزی جز قلم نشاید و باورهای به گل نشسته ی انبوه درون را چیزی جز سکوت نباید .
سکوتی نه از سر اجبار ؛ از سر مزاح ... مزاحی بر بایدهای مزحک بودن...
آه که نسلی است پر اندوه و کم باران ...
صدای خرناس پنجره ها از فرط خواب ، کر کرده است گوش آسمان را و باران هنگامه اش را بر سر قبر کودکی آوار می کند که بر سر چهار راهی مریم می فروخت . مریمی به سرخی خون دل و معطر به بوی بی کسی ... و آنچنان که مریمش پر کشید بند دلش پاره شد و در پی بند دلش مریم ها او را به زیر چهار چرخی کشاندند که فخر می فروخت جاده ها را و به دندان کین می خایید جان را ... و سکه هایی که بر سر دخترک آوار شد از بوی مرگ . از بوی تعفن بی کسی !!!
و این چنین بوییند و گرییدند و رفتند و دخترک ماند و آسمانی که شیون شیون درد می بارید بر خرناس پنجره ها .
شب ار نبود آسمان به نحسی گامهایش اعتماد نمی کرد که دل پر خون را نوای ماندنش به خون نشاند و مریم مریم به باد .
شیون شیون به فخر اپیکوریان !!!!!!!
آه که زمانه ای است پر درد و پر ملال ...
نه دل توان ماندنی شاید نه تن ردای بودنی باید !!!
در دلواپسی پس کوچه ها تنها کوچه ها پس می زنند هوای بودن را و گرنه دل واپس زده را پس زدن نشاید .
در پیچ و خم زلف زر تاب خورشید شب ، گرمی معجر به تب نشسته کدامین باده این چنین شرم بسته بر پیکر خورشید شب که نه روی نماییدن دارد نه طاقت ماندن ؛ که حجله به داماد سر خویش ، عنان کرده افسار و شرم می نگارد بر صورت پر رمز و راز خویش ...
آه که زمانه ایست پر در د و پر سوز ...
که صدای سیال بودنت هنوز درونم را می سوزاند و تو هیچ مرا ندانی و خبر از من نخوانی .
گمان زمانه بر باورت چرخید و چرخیدیم بر باوری هیچ ، که این صدای نخستین درد از کیست؟
بیصدا شکستیم و نشستیم بر کور سوی سرابی رقت انگیز.
آه ای نخستین درد مرا ، چنین سرد بر جبین نشسته ای به کین چرا ؟
آه ای نخستین بار نگاه مرا ، کور می باید دیدن که تو آن سان چون شراب در جام بوتراب مرا کجا دیدنی باید؟
نگاره ها ستاره ها دسته دسته رقصیدند بر شرم گیسوانت تا تو را کرشمه ای شاید. چنین خرامان مرو مرا که رفتنت فسانه ایست نا شنیدنی . بر خزان سینه ام این نفیر بی گدار کیست چنین گرم مرا ؟
من زاده ی خزان سالی بی بهارم بگو که نه من ورا خواستن نه او مرا باید ؟
در تب و تاب خنده های بی دریغ بهاری فسونگر سرشک دیدگان مرا هرای خزانی شنیدنی باید؟
بگو که این تقدیر بی حیا چگونه سرشته است ورا ؟ من زاده ی خزان سالی بی بهارم اگرچه از نسل بهارم ... که این ننگ مرا نشاید .
گذشتیم ..................................
گذشتیم و نوشتیم بی دریغ ، دریغ جان را بر لوح بی صفای ماندی بر سراب.
سرابی گزیدیم و بریدیم از خیال تا در این قرن گویا بی زوال در میان مردی امپریال مرا شاید این بایدی باید!
سبز باشید
حمید (مسیحا)
نظرات شما عزیزان: