توی این مسئله استرسی که داشتم این بود آیا انتخابم درسته؟
آیا این مرد آرزوهای منه؟
آیا اخلاقش که از همه چیز برام مهمتره همونی هست که من می خوام؟
آیا مثل جلسات خواستگاری فردی خوش صحبت و خوش خنده ای هست؟
و هزار و یک آیا در سرم بود. من از افراد سرد و بی روح بدم می یاد چون همیشه خودمسعی می کنم فرد گرم و گیرایی در جمع باشم و اگر روزی در آن جمعنباشم عدم حضورم حس شود فکر کنم تا حالا که 3 سال از عروسیم می گذرد موفق شدم هم خودم و هم عشقم.اگر روزی در جمع اقوام خودم من و شوهرم نبودیم جلسه بعد به ماگفتند کاش دفعه قبل حضور داشتین بدون شما به ما خوش نگذشت سعی کنید با ماهمیشه همراه باشید.خوب این یه حس خوبیه و من همین را میخواستم خدارو شکر شوهرمخیلی قشنگ وارد اقوامم شد و همه دوستش دارن و در کنارش لذت می برند.

روز 19 خرداد 1389 فرا رسید جلسه معارفه ی بین ما و اقوام داماد برگزار شد توی این جلسه پدر و مادر و برادر و خواهرا به همراه همسراشون از طرف داماد و از طرف خودم پدرم و مادرم و خواهرم و شوهر خواهرم و برادرم و مادر بزرگها و عمه جانم و دوست خانوادگیمون حضور داشتند. با گذر زمان ساعت 9 فرا رسید زنگ خونه ما به صدا آمد.همه مشتاق دیدن داماد و خانواده داماد بودن.من هم برای اینکه راحت باشم از اول در جمع حضور داشتم و رفتار دو طرف را به خوبی نگاه می کردم.مامان و خواهرای شادوماد چنان با ذوقی من را در آغوش گرفتن من از صمیمیت و نزدیکیشون احساس لذت بردم.تا اینکه ورود نوبت شادوماد رسید با یک سبد گل بزرگی وارد شد الهی بگردم بس سبد گل بزرگ بود عشقم دیده نمی شد تا اینکه سبد گل کمی کنار کشیدو صورت ماهش دیده شد قبل از ورود خانواده داماداحسان (داداشم)و شوهر خواهرم کل کل میکردن که کدومشون گل از داماد بگیرن منم بهشون گفتم گل من باید بگیرم نه شما حواستون باشه که حسابتون میرسم اگه گل بگیرین
.ولی دست بر قضا عشقم وارد خونه شد با گذشتن از داداشم و شوهرخواهرم سبد گل به من نزدیک کرد 
و گل به من داد منم با تشکر از عشقم از داداشم کمک گرفتم و سبد گل روی میز گذاشتم تا همه افراد ببینند چه گل قشنگی عشقم برام گرفته و همه افراد حاضر در جلسه خوشحال و با هم صمیمی بودن.
بعدار جا باز کردن برای من به صورت اتفاقی من و داماد روبروی هم قرار گرفتیم این داماد شیطون زیر چشمی هرز گاهی به من نگاه میکرد منم مچش باز میکردم.
الهی بگردم اون شب داماد جاش خیلی گرم بود از استرس و گرما خیلی عرق ریخت ولی به جاش من اینقدر جام خنک بود که یخ زدم و مامان شادوماد نگران من که سرما نخورم.بنده خدا چند بار گفتن عزیز دلم زیر اسپیلت هستی سرما نخوری چاتو عوض کن عزیز دلم.منم از خجالت گفتم نه ممنون از لطفتون هوا خوبه.
یک چیز خنده دار براتون بگم داداش کوچیک شادوماد مجرد و هم سن وسال داماد محسوب میشه کمی شیطون و خوش خنده است اون شب هم خنده بر لبانش بود شوهر عمه من هم بیچاره فکر میکرد داماد ایشونه که در آخر پدر داماد اعلام کرد اون پسر کوچیکمه داماد نیست و پسرم احسان جان داماده.زمانی شوهرم برام تعریف میکرد از خنده اشک در چشمانش بسته شده بود.
خدارو شکر جلسه به خیر و خوشی تمام شد و خانواده داماد خداحافظی کردن و رفتن.داماد موقع رفتن اینقدر قشنگ تشکر کرد به خاطر همه چیز من از شادی داشتم غش میکردم.بعد از رفتن مهمونا اقوام خودم از خوبیهای خانواده داماد و داماد میگفتن وآرزوی خوشبختی میکردن.شب قبل از خواب نماز شکر خواندم و از خدا خواستم هر روزم را از روز قبل بهتر و خوشبخترم کند.
اللهی آمین 
منبع :
http://sokhanedel.rozblog.com]]>
نظرات شما عزیزان: