
غروب دلگیر روز جمعه کنار پنجره فضای بیرون از خانه را نظاره می کردم، در همین حال سری به وجودم کشیدم و در کوچه های تنگ و تاریک قلبم سیر می کردم. هیچ نوری نبود، حتی یک روزنه امید بخش هم نبود.
نا امیدانه قدم می زدم تا به یکی از کوچه های بن بست رسیدم. سایه بزرگ و وحشتناکی پیش رویم دیدم. شک داشتم که آیا اینبار واقعا خودش به مصاف آمده! سر برگرداندم تا جواب شکم را بگیرم، آری! خودش به سراغم آمده بود تا کار را یکسره کند، هم من و هم او از این کشمکش طولانی و از شکست و پیروزی های بی فایده خسته بودیم. اما اینبار فرق می کرد من دست خالی و نا امید، او مسلّح و امیدوار.
لبخند کریهی به لب داشت، سینه ام از هلهله و پایکوبی سپاهش به تنگ آمده بود، سست بودم که ناگاه مشتی مهلک بر سینه ام کوفت و به زمینم انداخت، رمقی نداشتم حتی رغبتی به ادامه نداشتم و فقط منتتظر بودم تا تمامش کند. روی سینه ام نشست، از آنچه که فکرش را هم می کرد آسانتر بود. پشتم به خاک بود و لرزش زمین را از شدت پایکوبی حس می کردم. نفسم از حُرم آتش وجودش بند آمده بود، خنجر کفر را از غلاف بی تقوایی، که بر کمر بسته بود بیرون کشید تا سر ایمانم را به نشانه پیروزی ببرد. نگاهم به نگاه کینه توزانه اش افتاد، اشک درماندگی از چشمانم جاری شد، سردی تیغ را روی گلویم حس کردم و نا امیدانه آهی کشیدم، دلم از مظلومیتم شکست! و فقط اشک می ریختم.
ناگهان صدایی از دور شنیدم کمی دقت کردم، دوستی دیر آشنا بود که نوای حضرت یار را سر میداد و این را عاشقانه نعره می زد:
فاطمه معنی لفظ کوثر است فاطمه امّ شبیر شبّر است
فاطمه خود شیعه ی مولا بود مرتضی هم شیعه ی زهرا بود
باز هم اشک می ریختم اما اشک بغضِ دشمنِ یار. با شنیدن این نوای دلربا و گرم نوری را اطرافم حس کردم و فضا روشن شد. جان دوباره ای گرفتم و مشت سهمگینی بر پوزه اش زدم و از سینه ام کنار انداختمش، خنجر ایمان را از غلاف تقوا که بر زمین افتاده بود کشیدم و بر سینه اش نشستم تا سر کفر وجودم را ببرم و مشتاقنه بریدم. سلسله ملعونه اش هم با از بین رفتن سلسله جنبانشان از بین رفت.
به خود آمدم و رعشه ای بر بدنم افتاد، عرق سردی از این پیکار غیر منتظره به پیشانی داشتم و نفسم سنگین بود، همه ی اینها فقط در چشم به هم زدنی رخ داده بود و چیزی جز جنگ با نفس امّاره نبود. باز هم همان صدا را با لحنی دیگر از ایستگاه صلواتی سر کوچه می شنیدم.
شکرتان خانم که با عشق و ولایت خود نجاتم دادید.
در حالی که نوای گرم "اگه دیوونه ندیده ای..." را می شنیدم زیر لب با خود گفتم: "خدا مرا رحمت کند نه تو را سیّد جواد! که تو خود پیک رحمت از سویِ یاری! ... و آری شب اول فاطمیه بود.
برگی از کتاب "جنگ تن به تن" نوشته خودم

نظرات شما عزیزان: