یک ماه از یکی شدنمون گذشت ...

گوشی طرح آیفون 6 پلاس اندروید 4G

گوشی طرح آیفون 6 پلاس اندروید 4G

تشخیص این کپی بودن بسیار سخت است!!!

گوشی موبایل طرح  آیفون6plus  با سیستم عامل اندروید و مجهز به تکنولوژی 3G , 4G

با صفحه نمایش 5.5 اینچی همانند نمونه اصلی

http://hamkaran.net/upload/uc_2485.jpg

تنها گوشی طرح آیفون دارای سنسور اثر انگشت همانند نمونه اصلی

با صفحــــه لمسـی و تـــاچ بســـیار قـــوی حرارتی و کیفیت بدنه عالی

دارای دو دوربین جلــو و عــقـــب با کیفیت8 مگاپیکسل واقعی و قابلیت فوکوس اتوماتیک

بــــــا تنــهــــا یــــک پنجــــــم هزینـــــــه صـــاحــــب آیفــــون  6PLUS شویــــــد

در پشـت گــوشـــی عــلامت اپـــل و کالیفرنیــــا درج شــده است

دارای شارژر , هدفون, و کابل یوس ابی و بسته بندی شیک به همراه کاتالوگ

قابلیت نصب کلیه بازی ها و نرم افزار های اندروید و اجرای فیلم ها با کیفیت HD و فول HD

کلیه این گوشی ها قبل از ارسال به طور کامل تست شده و سپس ارسال میگردد همچنین 1 ماه گارانتی تست و تعویض برای این گوشی توسط فروشگاه تضمین میگردد.

قیمت : 4,970,000 ریال

توضیحات بیشتر ...



یک ماه از یکی شدنمون گذشت ...

و امروز نسیمی مینویسه که دو هفته و سه روز از زندگی مشترکش میگذره ...

زندگی که سالها ارزوش رو داشتم این روزها دارم تجربه میکنم ...

خیلی دور اومدم بنویسم با اینک هر لحظه دوست داشتم بیام و از این روزهای دلچسب بهار

براتون بنویسم ...

روزهایی که با اومدنشون دلمم بهاری کردن ...

ولی نمیدونستم از کجا بنویسم از چی شروع کنم و کدوم روز رو اینجا اول ثبت کنم ...

دلم لک میزد برای نوشتن دو کلمه اینجا ...

ولی مثل همیشه نبودم ... هنوز هم فکرمیکنم توی خواب و خیال به سر میبرم ...

هنوز هم تمام این اتفاقات توی ذهنم نمیگنجه ... هنوز گیج و منگم ...

امروز اومدم بنویسم ... امروز عزمم رو جزم کردم ... چون دلیلی برای نوشتنم

پیدا کردم چون سرنخی دستم اومد که از جایی شروع کنم و تمام این روزها رو

بنویسم ...

امروز ششم اردیبهشته ... ماهگرد روزی که من و امیرم رسما زن و شوهر شدیم ...

روزی که قشنگترین جملات خدا رو برای دوتامون هجی شد ...

یک ماه از اون روز گذشت ...

امروز یکشنبه و ماه پیش که این روز پنجشنبه بود

فلش بک میزنم به اون روز ...

از چهارشنبه شب بگم که خوابم نمیبرد ... نه اینکه من فقط خوابم نمیبرد نه... بهتره بگم خوابمون

نمیبرد ...

اس دادیم و اس دادیم و اس دادیم از همه چیز حرف زدیم ... از روزایی که گذشت و از روزایی که پیش

رومون خواهیم داشت از خوشیامون و روزای سختمون ... تا بالاخره خواب رفتیم ...

از صبح دنبال کارهامون بودیم ... اصلا نفهمیدم چطوری کارامون درست شد ... هر لحظه قران رو

برمیداشتم و سوره ای میخوندم که اروم بگیرم ... باورم نمیشد که من و امیرم داریم مال هم میشیم

قرار بود شب ساعت 7.30 محضر باشیم ... دل توی دلم نبود بیست دقیقه مونده بود به ساعت 6 عصر

بلند شدم که اماده شم ... چون میخواشتم نمازمو بخونم و بعد بریم ... اول وضو گرفتم و بعد

شروع کردم ارایش کردن ... کلی خودمو تو اینه برانداز میکردم و به نظرم اون شب بهترین ارایش

عمرمو برای خودم پیاده کردم ... لباس پوشیدم و بیشتر از صدبار خودمو توی اینه برانداز کرد ...

چپ ... راست نیمرخ ... اینه ی توی دستشویی .... اینه ی قدی سالن .... اینه ی بزرگ توی اتاق

همشون ذوق توی چشام و لبخندی که روی لبام نشسته بود رو توی خودشون نشون میدادن

و هرکدوم از اینه ها سعی داشت بگه که من بهتر تورو نشون میدم ...

دل توی دلم نبود ...

سجادمو باز کردم و منتظر اذان نشسته بودم و دعا میخوندم ... هر از گاهی اشکی از گوشه ی

چشام غلط میخورد و سریع با دستمال پاک میکردم که کسی نبینه ...

بلند شدم و نماز حاجت خوندم تا وقتی اذان بلند شد ... شاید بشه گفت اون شب خالصانه ترین

نمازی بود که میخوندم ...

چقدر دلم میخواست داداشم هم بود ... سر جانماز کلی باهاش حرف زدم ... میدونستم اونجاست

درست نارم یا شایدم روبروم ... ولی حسش میکرد ... خوشبحال اون که میتونست منو ببینه

کاش همونجور که وجود روحانیش رو حس میکردم ... وجود واقعیش هم کنارم بود ...

برای یه خواهر خیلی قشنکه که داداش بزرگترش تو مهترین اتفاق زندگیش کنارش باشه ...

شوخی کنه و هر از گاهی مزه بپرونه و استرس رو دور کنه ازش ...

سخت بود نبودنش سخت بود ...

ساعت 7.20 بود از خونه حرکت کردیم ... خیلی دیر بود ولی چکار میکردیم نمیتونستم بدون خوندن

نماز و توکل به کسی که خودش باعث این اتفاق شده بود از خونه بیرون بیام ...

امیر و خانوادش رسیده بودن و امیر بهم زنگ و زد و گفت منتظرتونیم ...

دل تو دلم نبود پر از حسای مختلف بود .... ذوق و خوشحالی و استرس و همه قاطی شده بود

بالاخره با کلی تاخی و گیر کردن تو خیابون رسیدیم محضر ...

مامان باباهامون و خواهر من و دوتا داداشای امیر و دوست صمیمیشون و دایی من با خونوادش و

مادرجونم ... یعنی 16 نفر بودیم ...

اونجا که نشستیم بعد از پرسیدن شغلمون و مهریه و پرسیدن اسم شاهد ها و شاید خیلی چیزای

دیگه خوندن خطبه رو شروع کرد ...

وقتی میخوند جز اولش هیچی نفهمیدم ... فقط اشک بود که از چشام پایین میومد و قران میخوندم

سوره ی یس و واقعه رو خوندم .... اون لحظه هرکس که توی نظرم میومد براش دعا کردم

برای تمام عاشقای مثل خودمون دعا کردم ... از خدا خواستم که خوشبخت بشیم و حتی این دعا که

بعدا امیرم بهم گفت اونم همین دعا رو کرده رو از خواستم ... اینکه خدا بهمون یه پسر سالم و

صالحی بده ...

اینقدر توی فکرو خیال بودم که حتی وقتی بای بار سوم حاج اقا خطبه رو خوند نفهمیدم و فکرمیکردم

بار دومه و منتظر بودم که یه بار دیگه خطبه خونده بشه ...

که همون لحظه حاج اقا گفت نسیم خانم سومین باره ها الان وقتشه بگی ... شوکه شده بودم

برام خیلی تند گذشته بود ... که همون لحظه گفتم با اجازه بابا مامانم بعله ... و این زیبارین رضایت

و بله گفتم من شد برای هر دوتامون ...

بعد از اون همه شیرینی پخش کردن و حاج اقاهه کلی برای امیر حرفای نصیحت امیز گفت و

بعد هم نوبت اون امضاهای تموم نشدنی و لذت بخش رسید ...

امضاها زیاد بودن که هیچ اون امضای طولانیه من هم دست به یکی کرده بود که اون زمان برام

بیشترکش بیاد و لذت اون لحظه ها رو بتونم درست و حسابی مزه مزه کنم ...

و بعد هم که روبوسی و عکس و ماندگارکردن لحظه های قشنگ عقدمون ...

از اونجا که باید میرفتیم رستوران و به خالم و عمم میپیوستیم ... من طبق معمول رفتم که

سوار ماشین بابام اینا بشم که امیر گفت کجا از الان دیگه فقط باید با خودم باشی ...

یه حس دلتنگی و یه حس شوق با هم ترکیب شده بودن و هر کدوم میخواست به اون

یکی حس پیروز بشه ...

توی رستوران که بودیم تا شام رو اوردن گاهی صدای قهقهمون تمام افضای اونجا رو پر میکرد و

گاهی که حرف از داداشم و بودنش و نبودنش میشد ... اشک توی چشای هممون حلقه میزد

و گاهی با بغل کردن و بلند بلند گریه کردن از سر شوق و دلتنگی اروم میگرفتیم ...

وقتی مامانم گریه شد و امیر تا اینکه دید داره گریه میکنه بغلش گرفت و ارومش کرد چه لحظه ی

نابی بود که تو ذهنم برای همیشه حک شد ... اینکه امیرم اینکه مرد من حامیه خونوادمم هست

تمام این حسها رو میشد از توی چشم مامان بابام و حتی خواهرم دید...

 

و الان از اون شب عکساش هستن که میشه هر لحظه نگاشون کرد و لذت برد ...

شبی که ابدی شدن عشقمون رو برامون به ارمغان اورد ...

شبی که قهقه های از اعماق وجود نسیم و امیر رو توی دل خودش جا داد و برامون موندگارترین

شب عمرمون شد ...

از خدا میخوام لذت وصال رو به تن تمام عاشقای دنیا بچشونه ...

خداجونم این وصال رو فقط و فقط خودت درست کردی و من تا اخر عمر شکرگزارت هستم ...

شکرت خدای مهربونم ...

 

خیلی خیلی زود میام و عکس هم از اون شب ضمیمه ی این پستم میکنم

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ 8 شهريور 1394برچسب:, ] [ 2:40 ] [ رحیمی ]
[ ]