سلام دوستای گلم خوبید ؟ خوشید ؟
این چند وقته حسابی درگیر اول مریضیم بعدشم که عقدم بودم
شرمنده اگه نگرانتون کردم
اول از همه به خانومچه جونم تبریک بگم که مامان شده
و بالاخره 23 اردیبهشت سال 93 ساعت 7.30 منم به جرگه متاهلین پیوستم و با کسی که عاشقش بودم پیمان ازدواج بستم ، ایشالا همه عاشقا به عشقشون برسن .. آمین
روز خیلی خوبی بود از صبح که بیدار شدیم یه حالت خاصی داشتم هیجان توام با استرس ..خیلی حس خوبی بود ... ساعت 8 بیدار شدم و کارامو کردم .. خواهر عزیزم که واقعا ازش ممنونم خیلی کمک حالم بود بنده خدا بیشتر از من در تکاپو بود صبحش رفت میوه سفارش داد اورد ..شستیم و بسته بندیش کردیم .. ( اینقدر هول بودم متاسفانه از هیچکدوم کارام عکس نگرفتم ) بعدش رفت آتلیه با مکافات واسمون وقت گرفت
منم رفتم حموم باید ساعت 3 میرفتم آرایشگاه ..ساعت 2 آقایی اومد دنبالمون که میوه ها رو ببریم بدیم به رستوران بعدشم ساعت 3 منو رسوند و به همراه خواهرم رفتن تا برام یه جوراب شلواری ضخیم بگیرن
منم ساعت 5 کارم تموم شده بود .. البته فقط میکاپ رو رفته بودم ارایشگاه و قرار بود موهامو مامان درست کنه ... رسیدم خونه زودی لباسامو پوشیدم و دادم موهامم مامانم برام درست کرد ..بععدش زنگ زدم آقایی بیاد دنبالم که بریم آتلیه ..ایشونم با تاخیر ساعت 6.15 اومد حالا رفتیم آتلیه دیدیم واااااااااااااااااااااااااوو چقد شلوغه یه عروس و داماد و یه نامزدی و یه نفر دیگه تو انتظار بودن و ما هم برای ساعت 7 وقت محضر داشتیم
بازم آبجی عزیزم رفت باهاشون صحبت کردو قرار شد بعد اون نامزدیه عکسای مارو بگیره ساعت 6.30 نوبت ما شد و رفتیم و عکسامونو گرفتیم ساعت نزدیک 7 کارمون تموم شد و گوله رفتیم پیش بسوی محضر فکر کنم ساعت 7.15 اینا رسیدیم محضر ( محضرمون تو آیت الله کاشانی ، دفترخونه 133 بود ، نوشتم که قشنگ یادم بمونه ) آهان اینم بگم که مامان اینا و عموی اینجانب هم دقیقا با ما راه افتادن ولی اونا از یه مسیر دیگه رفتن ما هم از یه مسیر دیگه ،، ما رسیده بودیم ولی مامان اینا نرسیده بودن حالا بماند که چقدرحرص خوردم ... چون دیر رسیده بودیم آقای عاقد گفتن بیاید اول کارای نوشتن و امضاها رو انجام بدیم بعد بریم سراغ خوندن خطبه عقد ..دیگه شروع کردیم کارا رو انجام دادیمو ساعت 7.30 مامان اینا هم رسیدن ..بابا جون هامون اومدن تو اتاق و برادرشوهرمم که شاهد بود ایشونم اومد امضاها رو انجام دادیم و رفتیم سر سفره عقد نشستیم
اون لحظه خیلی استرس داشتم و از خوشحالی زیاد بغض کرده بودم ..باورم نمیشد بعد این همه انتظار بالاخره کنار کسی نشستم که دیوانه وار عاشقشم بعد سه بار پرسیدن عاقد و گرفتن زیر لفظی از مادرشوهرم ( یه ربع سکه بود ) بله رو گفتم و اینگونه بود که زن بهترین مرد دنیا شدم
عشقم امیدوارم بتونم زن خوبی برات باشم ..بتونم بهت آرامش بدم و خوشبختی رو درکنارم تجربه کنی
بعد بله گفتن و عسل گذاشتن تو دهن همو و دست کردن حلقه ها درکنار فامیل هامون عکس انداختیم و ساعت 8.15 از محضر زدیم بیرون برای رفتن به رستوران
قرار شد همه برن فرحزاد ولی من و همسرم بریمو لباسامونو عوض کنیم
این رفتن هم واسه خودش ماجرا داشت ...حواس گل پسر تو مکالکه تلفنیش پرت شد و راهو اشتباه رفتیم و با وجود اینکه دیرمون شده بود دیرترترمون شد تا برسیم خونه و لباسامونو عوض کنیم و برگردیم شد ساعت 9.30
ولی از اونجا به بعدشو بدون استرس جای شما خلی خیلی خوش گذروندیم ، بعد شام و چایی هم همه رفتن خونه هاشون ولی من و شوهرمو و خواهرمو و دخترای خواهرشوهرم اونا رو پیچوندیمو رفتیم یه سفره خونه دیگه برای کشیدن قلیون و ساعت 1 برگشتیم خونه و خوابیدیم
چهارشنبشم من مرخصی بودم موندم خونه و حسابی استراحت کردم ... برای آخر هفته هم که برنامه شمال داشتیم ..ساعت 3 نصف شب قرار بود راه بیفتیم .. که تا ما آماده بشیمو آقایی برسه شد ساعت 4 .. با دوستامون قرار بود بریم و خواهر من و خواهرزاده آقایی
ساعت 4 حرکت کردیم بسوی ساری چقدر هوای اونروز خوب و عالی بود ... وسط راه بارون هم که میومد که حسابی به ما حال داد البته یه حادثه ای هم به لطف خدا از سر گذروندیم
ماشینمون تو جاده لیز خورد و چرخید خدارو هزار مرتبه شکر که ماشینی جلوی ما و پشت سر ما نبود و اقایی هم خوب تونست ماشینو کنترل کنه و به خیر گذشت ..خداروشکر
جاتون خالی اولین سفر متاهلی هم خیلی بهمون خوش گذشت .. تو این سفر اولین دعوای متاهلی رو هم تجربه کردیم البته آشتی کردیما همون شبش
ظهر جمعه هم زدیم به جنگل و ناهارمونو اونجا خوردیمو برگشتیم تهران
خداروشکر خیلی روزای خوبی رو دارم پشت سر میزارم ..یه حس جدید و تجربه های جدید دارم
نظرات شما عزیزان: