
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم
با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست شاهد شو ای شرار محبت که بی‌غشم
باور مکن که طعنه‌ی طوفان روزگار جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان لب میگزد چو غنچه‌ی خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب ای آفتاب دلکش و ماه پری‌وشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار این کار تست من همه جور تو می‌کشم
بازم هست که میتونیت تو ادامه ی مطالب ببینین.
-------------------------------------------------------------------------
خمار آن بهار شوخ و شهر آشوب شمرانم خراب از باد پائیز خمارانگیز تهرانم
گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی
خدایا این شب‌آویزان چه می‌خواهند از جانم خیال رفتگان شب تا سحر در جانم آویزد
به گلزار خزان عمر چون رگبار بارانم پریشان یادگاریهای بر بادند و می‌پیچند
چه جای من که از سردی و خاموشی ز مستانم خزان هم با سرود برگ ریزان عالمی دارد
شبان وادی عشقم شکسته نای نالانم سه تار مطرب شوقم گسسته سیم جانسوزم
نه دودی کو برآید از سر شوریده سامانم نه جامی کو دمد در آتش افسرده جان من
به اشک توبه خوش کردم که می‌بارد به دامانم شکفته شمع دمسازم چنان خاموش شد کز وی
که من واخواندن این پنجه‌ی پیچیده نتوانم گره شد در گلویم ناله جای سیم هم خالی
که تا آهی برد سوز و گداز من به یارانم کجا یار و دیاری ماند از بی مهری ایام
شب پائیز تبریز است در باغ گلستانم سرود آبشار دلکش پس قلعه‌ام در گوش
من از بازی این چرخ فلک سر در گریبانم گروه کودکان سرگشته‌ی چرخ و فلک بازی
به چرخ افتاده و گوئی در آفاقست جولانم به مغزم جعبه‌ی شهر فرنگ عمر بی‌حاصل
به زورقهای صاحب کشته‌ی سرگشته می‌مانم چه دریایی چه طوفانی که من در پیچ و تاب آن
چه می‌گویم نمی‌فهمم چه می‌خواهم نمی‌دانم ازین شورم که امشب زد به سر آشفته و سنگین
من شوریده بخت از چشم گریان ابر نیسانم به اشک من گل و گلزار شعر فارسی خندان
به خوان اشک چشم و خون دل عمریست مهمانم کجا تا گویدم برچین و تا کی گویدم برخیز
که من سلطان عشق و شهریار شعر ایرانم فلک گو با من این نامردی و نامردمی بس کن
-------------------------------------------------------------------------
روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست متن خبر که یک قلم بی‌تو سیاه شد جهان
اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست نو گل نازنین من تا تو نگاه می‌کنی
قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن
سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست غفلت کائنات را جنبش سایه‌ها همه
این هم اگر چه شکوه‌ی شحنه به شاه کردنست از غم خود بپرس کو با دل ما چه می‌کند
رو به حریم کعبه‌ی «لطف آله» کردنست عهد تو (سایه) و (صبا) گو بشکن که راه من
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست گاه به گاه پرسشی کن که زکوة زندگی
کوزه‌ی آب زندگی توشه راه کردنست بوسه‌ی تو به کام من کوه نورد تشنه را
بی‌تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست خود برسان به شهریار ایکه درین محیط غم
عقلی درید پرده که دیوانه‌ی تو بود شمعی فروخت چهره که پروانه‌ی توبود
خود جرعه نوش گردش پیمانه‌ی تو بود خم فلک که چون مه و مهرش پیاله‌هاست
تابود خود سبو کش میخانه‌ی تو بود پیرخرد که منع جوانان کند ز می
ته سفره خوار ریزش انبانه‌ی تو بود خوان نعیم و خرمن انبوه نه سپهر
هر جا گذشت جلوه‌ی جانانه‌ی تو بود تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل
مرغان باغ را به لب افسانه‌ی تو بود دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو
بازش سخن ز زلف تو و شانه‌ی تو بود هدهد گرفت رشته‌ی صحبت به دلکشی
کورا هوای دام تو و دانه‌ی تو بود برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک
هر چند آشنا همه بیگانه‌ی تو بود بیگانه شد بغیر تو هر آشنای راز
تا بانک صبح ناله‌ی مستانه‌ی تو بود همسایه گفت کز سر شب دوش شهریار
-------------------------------------------------------------------------
نظرات شما عزیزان: