میگن بهشت زیر پای مادران است!
میگن برترین عشق الهی عشق مادران هست!
نمیدونم شایدم راست میگن،اما در زندگی من هیچوقت عشقی از مادر ندیدم،
مادرم مرا از خانه ی پدریم راند تا مبادا خدشه ای به ابرویش وارد شود،منکه هیچ همه فرزندانش را راند تا غابرویش حفظ شود،
البته بدبخت مادرم هم گناهی ندارد زیر دست پدر و مادری بزرگ شد که که فهمی از عشق نداشتند و او را هم علی رغم میل باطنیش به عقد مردی دراوردند که الان پدر من هست.
در خانواده ای بزرگ شدم که با عشق غزیبه بودند و هنوز هم هستند.
نه خانواده ام که به گمانم همه ...همه و ... همه!!!
تا ده سالگی عاشق خونوادم بودم تا اینکه اون اتفاق ...!
بعد از اون هر سال دل میبستم به یک معلمانم،
توی دوران راهنماییم چنان دگرگون شدم که گویی به جای قلب تکه ای یخ در سینه ام حاکم است،
وقتی برادرانم همه رفتند،.........................!!!
دوران سختی بود،کسی حالمو نفهمید،هیچ کسی،مثل سدی که یکباره فرو ریزد چیزی در عمق وجودم فرو ریخت،بعد از ان هر شبم تا صبح سیل اشک امانم نمیداد،بدبختی را با همه وجودم حس میکردم،خواهرانی که چشم دیدنم را نداشتند هر روز تا شب چگونه تحمل میکردم !!!
خودم را تنها درون مردابی جس میکردم که هیچ دستی به سمتم دراز نبود،به شاخ و برگ های زیادی چنگ زدم اما این مرداب چنان قدرتمند بود که هیچ شاخ و برگی یارای مقابله نداشت،
کتاب خوندم،فکر کردم،کتاب خوندم،جمع بندی کردم،کتاب خوندم،نظریه سازی کردم،کتاب خوندم ، انتقاد کردم،کتاب خوندم مخالفت کردم،کتاب خوندم، از ته دل خندیدم،کتاب خوندم ،گریه کردم از صمیم قلب،کتاب خوندم خودمو شناختم،کتاب خوندم خودمو ساختم،کتاب خوندم،خودمو باور کردم،کتاب خوندم،غاشق شدم،کتاب خوندم ... کتاب حوندم ... کتاب خوندم .
و حالا هیچ از ان کتابها که خوندم یادم که نیست،هم از خودم ،هم از تمامی انسانها بیزارم و متنفر ...!
نه میدانم کیستم،نه میدانم کجا هستم،نه میدانم چرا هستم ، و نه میدانم چرا باید باشم،
از دست دادم همه چیزم را،از دست دادم هر کسم را،به باد دادم همه عقل و شعورم را!
گم کردم خودم را،گم کردم تمام هستی ام را، خاک کردم همه اخساسات و هوس هایم را!
سالها پیش در اینه که مینگریستم لبریز از عشق بودند دیدگانم،
لبریز از عشق و غروری سر به فلک، امیدی تا بی نهایت،اشتیاقی ناتمام،
و حال جتی نمیدانم کیست انکه در اینه چنان با خشم و نفرت انگونه در چشمانم خیره میشودو هیچ نمیگوید،دریغ از هجایی نامفهوم!
بدنبال عشق زیر و رو کردم این هستی را،تن به هرکاری دادم در این هستی،پا بر روی هرچیز و هر کسی گذاشتم و حالا ...
درست همین امروز میبینم هیچ نکردم جز شنا در مردابی که که قبل از من بسیارها رفتند و یا غرق شدند و یا هنوز شناورند...!!!
مقصدم مشخص بود اما همه راهم از ابتدا به بیراهه بود و به بیراه ...!!!
نظرات شما عزیزان: