دراکولا8

گوشی طرح آیفون 6 پلاس اندروید 4G

گوشی طرح آیفون 6 پلاس اندروید 4G

تشخیص این کپی بودن بسیار سخت است!!!

گوشی موبایل طرح  آیفون6plus  با سیستم عامل اندروید و مجهز به تکنولوژی 3G , 4G

با صفحه نمایش 5.5 اینچی همانند نمونه اصلی

http://hamkaran.net/upload/uc_2485.jpg

تنها گوشی طرح آیفون دارای سنسور اثر انگشت همانند نمونه اصلی

با صفحــــه لمسـی و تـــاچ بســـیار قـــوی حرارتی و کیفیت بدنه عالی

دارای دو دوربین جلــو و عــقـــب با کیفیت8 مگاپیکسل واقعی و قابلیت فوکوس اتوماتیک

بــــــا تنــهــــا یــــک پنجــــــم هزینـــــــه صـــاحــــب آیفــــون  6PLUS شویــــــد

در پشـت گــوشـــی عــلامت اپـــل و کالیفرنیــــا درج شــده است

دارای شارژر , هدفون, و کابل یوس ابی و بسته بندی شیک به همراه کاتالوگ

قابلیت نصب کلیه بازی ها و نرم افزار های اندروید و اجرای فیلم ها با کیفیت HD و فول HD

کلیه این گوشی ها قبل از ارسال به طور کامل تست شده و سپس ارسال میگردد همچنین 1 ماه گارانتی تست و تعویض برای این گوشی توسط فروشگاه تضمین میگردد.

قیمت : 4,970,000 ریال

توضیحات بیشتر ...



دراکولا8

شبهای جنگل، مثل شبهای کویر، یا کوه، شبیه دست مادر است. نرم و نوازشگر. از پنجره نسیمی خنک می وزید تو. وسنا قبل از رفتن تاکید کرده بود قبل از خواب پنجره را ببندم. دلم نمی آمد. بلند شدم که پنجره را ببندم. میلیان و مونا از پشت پنجره اتاق خواب خودشان برایم دست تکان دادند. دست تکان دادم و پنجره را بستم.

 آفتاب تازه طلوع کرده بود که مینی بوس کهنه آمد و کنار مدرسه ایستاد. کوله را توی بغل گرفتم و سوار شدم. دلم میخواست از وسنا و ادور و آن پیرمرد برای بار آخر تشکر کنم. تکه کاغذی از توی کوله در آوردم و رویش نوشتم: سپاس بابت همه مهربانیهایتان. و دادم به پسرک چوپانی که گله را هدایت می کرد. گفتم: وسنا ماگنا. اکی؟ پسرک سرش را تکان داد و کاغذ را گرفت. مینی بوس درهای کشویی را بست و راه افتاد. من بودم و زنی جوان با نوزادی هشت نه ماهه. جاده از بین مزارع و باغها گذشت و خیلی زود بین رازور و جنگل سیاه قرار گرفت. عرض رازور به مرور کم می شد و آرام آرام در اعماق دره ای مهیب فرو می رفت. جاده به موازات دره ارتفاع می گرفت و جنگل آنقدر انبوه شد که تقریبا هیچ نوری از آفتاب دیده نمی شد. واقعا نام جنگل سیاه برازنده این منطقه بود. سروهای بلند پوشیده از خزه، شبیه دیوهایی پشمالو، ساکت ایستاده بودند و دست به آسمان گرفته بودند . مینی بوس به آرامی مردی پیاده، حرکت می کرد. صدای نق نق کودک بلند شد. کم کم تبدیل شد به گریه و در آخر صدای شیون بود و تلاشهای بی فایده مادر برای ساکت کردن کودک. راننده از آن جلو یکی دو جمله گفت و زن هم جوابهایی داد. و این پرسش و پاسخ تبدیل شد به مشاجره. از جایم بلند شدم و روی صندلی کناری زن نشستم. کودک مثل مار به خود می پیچید و گریه می کرد. با چشمهای خیس و آبی اش جوری معصومانه نگاه می کرد که کم مانده بود بزنم زیر گریه. کودک را از زن گرفتم و اشاره کردم به پوشک. شانه ای بالا انداخت. کودک را دوباره گرفت و خواباند روی صندلی کناری اش. پوشک که باز شد کودک نفسی تازه کرد و آرام گرفت. انگار آتشی درون مغزم خاموش شده بود. هم من و هم زن آرام گرفتیم. اما راننده یک ریز حرف می زد. کمی که گذشت زن هم شروع کرد به جواب دادن. درست سر پیج راننده برگشت و با عصبانیت رو به زن چیزهایی گفت. همین آن چرخهای ماشین روی شانه خاکی جاده لیز خورد و تا راننده بجنبد توی نهر سمت راست جاده به پهلو افتاد...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ 20 تير 1394برچسب:, ] [ 13:25 ] [ رحیمی ]
[ ]