به نام خدا
*پیش از همه حلول ماه مبارک رمضان، عزیزترین ماه را تبریک می گویم*
همراه ادور سه چهار ساعتی توی مزارع و باغهای روستا قدم زدیم. حرف چندانی بین ما رد و بدل نمی شد اما ادور به جا توضیحاتی می داد. مثلن وقتی پرسیدم علت این همه ترس مردم از جنگل سیاه چیست؟ کمی مکث کرد و گفت: تقریبا کسی این اطراف نیست که بدون ترس از این جنگل بزرگ شده باشد. ظاهر قضیه همان داستانهای کنت دراکولاست ولی بیشتر برمی گردد به ترس از گرگها و گرازها. جمعیت گرگها در ابتدای قرن بیستم رو به نابودی رفت تا انکه بعد از جنگ دوم دولت گرگها را تحت الحمایه قرار داد و الان حتی توی روزها هم جرات نمی کنی از روستا فاصله بگیری. خب گرگها هم توی داستان دراکولا نقش اساسی دارند.
گفتم: این داستان کنت دراکولا را شما چطور نقل می کنید؟
- ما جور خاصی نقل نمی کنیم. تقریبا اینجا تا اتفاقی می افتد به این قضیه ربطش می دهند. هروقت بخواهند کسی را نفرین کنند به او حواله می دهند و بچه ها هم با شنیدن نامش دست از هر کار زشتی می کشند. اما واقعیت این است که در سالهای زعامت خانواده کنت، از بس به مردم ظلم شده بود او را به نام لاتین دراکول یعنی شیطان می نامیدند. مثل هیتلر یا موسولینی که مورد نفرت مردم دنیا هستند. لابد شما هم ازین نمونه ها دارید؟
- بله. همه جای دنیا به موازات آدمها خوب، آدمهاب بد هم هستند.
باغها پر بود از میوه های تابستانه. و عزیز دلم، آلبالو هم بصورت خودرو و وحشی هر گوشه ای روییده بود. آنقدر آلبالو خورده بودم که چشمهایم سیاهی می رفت. ناهار را با هم به میهمانی یکی از اهالی رفتیم. پطر، مردی حدودن پنجاه ساله با همسر و دو پسر جوانش مثل روستایی های خودمان با روی باز پذیرایمان شدند. و اما ناهار عبارت بود از: انجیر و مربای انجیر، انگوری شبیه ریش بابا، زیتون یونانی، نوعی چکیده که توی روغن زیتون خوابانده شده بود؛ چیزی شبیه کیک که پر بود از گوشت اردک و سبزی. بجز مورد آخر را پایه بودم و تا تهشان را خوردم. وقتی به روستا برگشتیم دیگر نایی برایم نمانده بود، با این حال وقتی شنیدم میلیان قصد دارد برود ماهیگیری درنگ نکردم. عاشق ماهیگیری ام. مخصوصا وقتی با یک پسر بچه تخس بروی و با دست پر، یک کپور دو کیلویی برگردی.
وسنا و ادور با دیدن کپور خوشحال شدند. از من پرسیدند کار کدامتان بوده؟ بلند گفتم: شراکت کردیم. میلیان صید کرده، من هم قول دادم بخورم.
میلیان که از این صید هیجان زده بود یک ریز حرف می زد و ماهی بیچاره را که هنوز جان داشت خرکش میکرد این طرف و آن طرف. وسنا با هر بدبختی بود ماهی را برد به آشپزخانه.
نزدیک غروب اهالی روستا هرگوشه نشسته بودند و توی دسته های چندتایی با هم صحبت می کردند. یاد غروب ماسوله افتادم. این جا هم دخترها دور هم نشسته بودند و پچ پچ می کردند و ریز می خندیدند.کنار پنجره، وسنا با چشمانی شوخ رو به من کرد و گفت: دل بردن از اینها زیاد سخت نیست. خصوصا برای شوارتس ها (مو مشکی ها). و چشمکی زد.
گفتم: حقیقتا زیبا هستند. ولی همه چیز را نمی توان با یک هیجان جوانی پیش برد.
ارام گفت: اوه نکنه... نکنه به پسرا علاقه داری؟ البته همه ازادن هر طوری که دوست دارن باشن.
- نه وسنا. حالم ازین نوع ارتباطات بهم میخوره. من خلقت زنها رو تحسین می کنم. برای هر مردی زن مثل اب روی آتیشه. مثل یک قطعه تکمیل کننده از پازله. اما هر زنی برای هر مردی مناسب نیست. و مخصوصا نباید فریب زیبایی رو خورد. این دخترهایی که اینجا نشستن، با این صورتهای زیبا و قد بلند، برای یکی مثل من توی رویا هم دیده نمیشن. ولی باید معقول بود.
ادور سر از توی ساعت دیواری خراب خانه در آورد و بلند گفت: وسنا! کاش قبل از ازدواج ما این آقای رضا مشاور من بود.
وسنا تکه پارچه توی دستش را پرتاب کرد سمت ادور و گفت: خیلی لوسی.
ادور گفت: نه. منظورم اینه که احتمالا تشویقم میکرد زودتر بیام سمتت. و چشمکی به من زد.
وسنا مثل گربه ای ملوس رفت سمت ادور و ..+18 .
شب، سر سفره شام، کپور نگون بخت ما درسته از توی فر بیرون آمده بود و با تکه پنیری در دهان منتظر چاقوی وسنا بود.
نظرات شما عزیزان: